به گزارش ایرانگرد نیوز، ساعت 10:30 صبح یکشنبه 31 فروردین ماه است و همه اهالی شهر مانند همیشه هرکدام به فکر کار و بار خود هستند. مردم این روزهای بعد از تعطیلات طولانی نوروز باز هم دود می بینند و دعواهای مختلف سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و ورزشی و فرهنگی و قس علی هذا.
اما اینجا یعنی منطقه ای در نزدیکی بلوار فردوس تهران جایی در غرب پایتخت خبرهایی دیگری است. اینجا آرام است. اینجا یک تکه بهشت است، جایی در میان ابرها، جایی مثل یک ایستگاه که فقط فرشتگان حق توقف در آن را دارند. اینجا دستهای مهربان تا دلتان بخواهد دراز است برای نوازش و مهربانی کودکانی که سرشار از عشق و نیکی اند. اینجا هیچ چیزی خاکستری نیست. اینجا هیچ رویا و خوابی سیاه و سفید نیست. اینجا در جایی که فقط نام آن مجتمع آموزش کودکان و نوجوانان استثنایی محمدرضا سرخانی است، قطعه ای از بهشت است. قطعه ای آرام که فقط و فقط می توانی در قصه های روشن و رنگی پریان آنها را بشنوی و ببینی.
راستی امروز هم روز دیگری است برای مادران این سرزمین و امروز مادرانی به این بهشت گمنام آمده اند که حتی نام مادر هم گنجایش صبوری آنها را ندارد. مادرانی که در تک تک چهره هاشان ترنمی از آوای الهی برای کودکانی که سرنوشتشان با ما فرق داشت به زلالی آب دیده می شود.
همینطور که در ذهن خود آرام آرام مروری بر اتفاقی که قرار است امروز برایم در اینجا رخ بدهد، دارم به دعوت تعدادی از مربیان مجتمع وارد مجموعه می شویم. مجموعه ای که چهار سال پیش در چنین روزهایی میزبان خواننده صاحب نام موسیقی پاپ بود و حالا امروز دوباره میزبان اوست. اویی که اگر نگوییم بهترین بلکه جزو معدود خوانندگانی است که همچنان محبوبیت خود را از دست نداده و حالا هم که چند صباحی است همسر خود را در یک سانحه دلخراش تصادف از دست داده دوباره به این مجتمع آمده تا بار دیگر همراه دوستان نوازنده خود کنسرت نمادینی را برگزار کند.
به همراه تعدادی از دوستان خبرنگار و عکاس وارد مجتمع می شویم. بنیامین بهادری همراه با اتومبیل یکی از دوستانش و علی ضیاء هرکدام جداگانه وارد حیات آموزشگاه می شوند و از همین جاست که خواننده عاشق پیشه قصه ما با استقبال مادران و بچه های استثنایی روبه رو می شود. آنها با اینکه فقط از بنیامین بهادری قطعه «دنیا دیگه مثل تو نداره» را در خاطر خود داشتند و قبل از ورود بنیامین دائم این قطعه را زمزمه می کردند، آنچنان خوشحالند که حتی حاضر نیستند یک لحظه هم این شادی را پنهان کنند.
شکرالله نوجوان دبیرستانی مجتمع یکی از طرفداران بنیامین است. آنچنان بی تاب است که نمی داند چه کند. دائم زیر لب که اتفاقا دوست ندارد کسی متوجه آن شود به خود می گوید: «بنیامین کجاست؟ آخه چرا انقدر دیر کرد؟ نگرانشم».
خانم مربی اما به کمک او می آید و مهربانانه به او می گوید: «شکرالله بیا با هم بریم تالار. همین الانه که بنیامین بیاد». شکرالله نمی پذیرد. او فقط با دیدن بنیامین است که آرام می گیرد.
هراسان به سمت من می آید با تمنای مهربانانه که در چشمان سیاه پر از زندگی او می بینم از من می خواهد اگر بنیامین بهادری آمد هر طورشده به او بگویم و اگر شد او را به دفتر آقای مدیر ببرم تا عکاس همراه ما دو نفری از او و بنیامین عکس بیندازد. وقتی به او قول می دهم کمی فقط کمی آرام می شود و در زیر لب اما این بار به طوری که همه بفهمند می گوید: «فدات بشم بنیامین»
حالا بنیامین بهادری جوان آمده و خوش و بشی با اولیا مدرسه میکند و آقای مدیر او را به دفترش مشایعت می کند. من و تعدادی از خبرنگاران هم پشت در منتظرش می مانیم تا همراه او وارد تالار اصلی اجرای کنسرتش شویم. شکرالله از لای در نیم نگاهی به بنیامین میکند و خطاب به من و تعدادی دیگر از دوستان با دست اشاره می کند: «بنیامین داره شیرینی می خوره»
بنیامین متوجه حضور شکرالله و تعدادی دیگر از اهالی مدرسه شده است. بیرون می آید و با آنها روبوسی جانانهای می کند و دوباره به اتاق مدیر می رود.
آقای مدیر به علی ضیاء و بنیامین بهادری یک بار دیگر جزییات برنامه ای که می خواهند اجرا کنند، می گوید. گویی این مهم ترین و یکی از استراتژیک ترین کنسرتهای بنیامین بهادری طی سالهای اخیر است. در این میان از خبرنگاران و به ویژه عکاسان می خواهد در عکاسی از بچه ها کمی دقت کنند چرا که در اجرای گذشته با شکایت تعدادی از پدر و مادرهایی مواجه شده اند که دوست نداشتند تصاویر فرزندانشان در جایی منعکس شود. حالا وقت رفتن به سالن اصلی اجراست. تالاری که مملو از فرشتگانی است که خوشحالند، از حضور خواننده ای که باید برای کنسرتشان پولهای زیادی خرج کرد.
گروه نوازندگان از قبل در تالار اجرا برای تست صدا مستقر شده بودند. گروهی که همگی از نوازندگان حرفه ای عرصه موسیقی هستند و این بار برای اجرای خیرخواهانه ای که برآمده از دل بود در کنار طرفداران نازنین خود بودند.
همراه شکرالله، علی ضیاء و دوستان خبرنگار وارد تالار می شوم. علی ضیاء روی سن می رود و ما هم مانند بقیه می نشینیم. گروه موسیقی که طبق روال کنسرت های قبلی خود کمتر به اجرای زنده قبل از خواننده آن هم در زمان طولانی اقدام می کنند این بار گویی در یک جنگ شادی هستند و آنچنان با سازهای خود فضا را شاد می کنند که ما هم هیجان زده می شویم.
و بازهم اینجاست که با شنیدن صدای آوای این کودکان و نوجوانان آسمانی یاد این بیت از شعر احمد شاملو می افتم که می گفت: «نگاه از صدای تو ایمن می شود، چه مومنانه نام مرا آواز میکنی»
علی ضیاء با همان انرژی همیشگی از همه حاضران می خواهد که با جیغ و دست و هورا او را برای اجرای برنامه همراهی کنند. همه دست می زنند همه خوشحالند همه آماده اند برای یک نبرد چند دقیقه ای با غم و افسردگی.
ضیاء بلند می گوید: «بنیامین دوست داریم» و از همه می خواهد این شعار را تکرار کنند. او بعد از لحظاتی از تعدادی از بچه ها می خواهد که روی صحنه بیایند و اگر شعر و ترانه ای از بنیامین حفظ هستند همراه با گروه موسیقی بخوانند. خیلی از بچه ها با سرعت هرچه تمام تر روی صحنه می آیند. یکی رپ می خواند، دنیا دیگه مث تو نداره را می خواند. یکی هم می آید و به خاطر اینکه فقط بخشی از ترانه بنیامین را حفظ است گزارش فوتبال می کند. «سانتر از جناح راست، بلند و یک ضربه توی دروازه، توی دروازه. من عادل فردوسی پور از همه شما بینندگان عزیز تشکر می کنم»
بچه های نازنین خدا همینطور مشغول هنرنمایی هستند و انگار بنیامین را هم فراموش کرده اند. درست در همین فضاست که علی ضیاء ورود بنیامین را نوید میدهد و بنیامین بلافاصله بعد از ورود خود به سالنی که کمتر از صد نفر ظرفیت دارد در ردیف جلو می نشیند و بعد از گذشت لحظاتی به دعوت ضیاء روی سن میرود. نحوه اجرای ضیاء و بنیامین به قدری جدی و پر از هیجان است که احساس می کنی در یک کنسرت 3 هزار نفری نظاره گر برنامه هستی.
بنیامین بهادری که حالا با چهره ای متفاوت تر از چند ماه گذشته خود در محافل حاضر شده روی صحنه میآید و با خنده خاص همیشگی خود می گوید: «سلام، عیدتون مبارک. من 5 سال پیش هم به اینجا آمده بودم و حالا بسیار خوشحالم که بار دیگر در خدمت شما عزیزان، مادرها، مربیان و مدیر این مجتمع آموزشی هستم. امروز می خواهم برای لحظات کوتاهی هم که شده با خواندن چند قطعه روز شادی را با شما سپری کنم.»
«دنیا دیگه مثل تو نداره» اولین قطعه ای بود که بهادری در این کنسرت آن را اجرا کرد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. آنها فقط دو بال می خواستند برای پرواز. آنچنان هیجانی داشتند که بنیامین را وادار به یک اعتراف کردند: «به جون خودم، به جون خودم، امروز از بهترین کنسرت های خودم هم بیشتر کیف می کنم».
تالار در اوج هیجان بود. چشمهایم دنبال شکرالله بود. او را دیدم در گوشه ای نشسته بود. آرام آرام. او داشت رویا می دید. او هیچ چیز را سیاه نمی دید. او همه رنگی می دید جز خودش. همینطور که نگاهم دنبال شکرالله بود کودکانی را می دیدم که آرام نشسته اند و در اوج هیجان تعداد اکثریت جمعیت حتی خنده ای هم نمی کنند. سینا یکی از آنها بود. ساکت بود. فقط نگاه می کرد. فقط نگاه. خدایا مردم سفید چشمهای او. در آن دو مروارید سیاه چشمهایش چه می گذرد. «سینای نازنین به چی فکرمی کنی» نمی دانم؟ برای او اینجا بهشت بود و برای من رویایی از بهشت. قطعهای از بهشت.
شکرالله و سینا و مجید را که تنها میگذارم دوباره برمیگردم به تالار و علی ضیاء را در کنار خود می بینم که محو شادمانی الهه های مهربانی در جشن کوچکشان هستند. مادرانی را می بینم که خوشحالند از خوشحالی پارههای تنشان و …
بنیامین به قدری هیجان زده و خوشحال است که خطاب به بچه ها و بزرگترها می گوید: «ما یک آهنگی داریم که خیلی شاده، می خواهیم امروز پیش شما و برای اولین بار این آهنگ رو رونمایی کنیم و بعدش اون رو تو اینترنت منتشر کنیم. این آهنگ یکی از شادترین آهنگ های منه و اون رو تقدیم می کنم به همه شما».
بنیامین آهنگ جدید «عشق احساسه» با ترانه فرید احمدی را اجرا میکند و در اوج هیجان همراه با علی ضیاء و دوستان نوازندهاش از بچهها خداحافظی میکند.
سینا و تعدادی دیگر از بچهها به نمایندگی از بچه های دیگر روی سن آمد و دسته گلی رو به بنیامین داد و گفت: «آقا بنیامین این گل مال شماست، مال دختر شما (بارانا) و مال همسر شماست که از پیش ما رفته».
بنیامین سعی می کند بغض خود را نشان ندهد تا شادی بچه ها به هم نخورد. او صحنه را با تشویق بچه ها و عکس های یادگاری زیاد، ترک می کند و بعد از آن سری هم به محوطه مجتمع می زند تا رسیدن به اتومبیل خود عکس یادگاری می گیرد.
علیرضا یکی از بچه ها که در طول کنسرت تمام انرژی خود را صرف کرده بود بعد از اینکه بنیامین خداحافظی می کند شروع به گریه می کند. وقتی بنیامین او را در آغوش می گیرد به او می گوید: «بنیامین خیلی نامردی، بد موقع از ما خداحافظی کردی». بنیامین او را در آغوش می گیرد و به او قول می دهد بار دیگر به آنجا بیاید.
بنیامین بعد از مختصر استراحتی که در دفتر آقای مدیر می کند از او و مربیان مدرسه خداحافظی کرده و مجتمع را ترک می کند. قصه ما هم تمام شد و فقط مانده که بگوییم: اینجا تهران است، تکهای از بهشت خوب خدا.