
شرح حوادث یک مرگ عاشقانه / مردی که با شعر از زندگی خداحافظی کرد
محمدرضا رستمی: وقتی احمد مسجد جامعی مقابل خانه شاعران رسید انتظار دیدن همهچیز را داشت جز آمبولانسی که در ورودی این خانه پارک کرده بود و آدمهایی که دوروبر آن جمع شده بودند.
در تاریکی شب تشخیص آدمها دشوار بود، از ماشین پیاده شد و رفت سمت آمبولانس، نرسیده به آمبولانس خبر را شنید، قید رفتن به مراسم تولد سهیل محمودی را زد و دوباره سوار ماشین شد، این بار مقصد بیمارستان ایرانمهر بود، جایی که قرار نبود مشفق کاشانی زنده از آن بیرون بیاید.
دو ساعت پیش اما نه از آمبولانس در مقابل خانه شاعران خبری بود و نه از بهت سنگینی که روی چهره آدمها نشسته بود. میهمانان یکییکی وارد میشدند و دور میز بیضی شکلی مینشستند که وسط سالن خانه شاعران ایران بود. سید محمد خاتمی، سید محمود دعایی، مصطفی رحماندوست، ساعد باقری، بیوک ملکی، خانواده قیصر امین پور، خانواده سید حسن حسینی، طاهره ایبد، خانم الهی قمشهای و سایر چهرههایی که افشین اعلاء آنها را دعوت کرده بود تا یکشنبهشب به خانه شاعران بیایند و در مراسمی شرکت کنند که دوستان سهیل محمودی برای او برگزار کرده بودند.
مشفق کاشانی هم یکی از این میهمانان بود، کسی که وقتی رسید گفت که امروز شور شوق آمدن به این محفل را داشته و یک رباعی هم برای خواندن در این مراسم سروده است. رباعی که پای آن نوشته بود یکشنبه ۲۸ دیماه سال ۱۳۹۳٫ آدمها سر جایشان که نشستند و افشین اعلاء که شروع به حرف زدن کرد، مهمانان دیگر هم از راه رسیدند، جلسه خودمانی بود و گرداننده مجلس افشین اعلا، مشفق کاشانی حسابی سرحال بود، با لبخندی بر لب، گاه با افشین اعلاء شوخی میکرد و گاه به بغلدستیهایش چیزی میگفت. روبروی مشفق پوستر زندهیاد سید حسن حسینی بود و پشت سرش تصویر بزرگی از قیصر امین پور. کنار دستش سمت چپ ساعد باقری نشسته بود و آنطرفتر از ساعد سید محمد خاتمی.
اعلا از مشفق اجازه گرفت و او را پدر چند نسل از شاعران خواند، بعد از قیصر و سلمان و سید حسن حسینی یادکرد، از زحمتهایی که برای شعر کشیدهاند، آنهم بعد از انقلاب، بعد به سهیل اشارهکرده و بعد نام ساعد را بر زبان آورد و از آنها هم تشکر کرد، سید محمود دعایی کوتاه حرف زد، در حد چند جمله و از شاعری خواست تا شعر بخواند، ساعد نفر بعدی بود، او هم از مشفق اجازه گرفت و مشفق در پاسخ لبخند زد. بعد از ساعد نوبت عباس کی منش بود پیرمرد کاشانی که تخلصش (مشفق کاشانی) روی او مانده بود و کمتر کسی او را به نام اصلیاش صدا میزد. اول از دو سید روحانی مجلس تشکر کرد، سید محمود دعایی که سالها پیش برایش شعری سروده بود، بعد سرش را چرخاند طرف سید دوم و گفت که به خانه شاعران خوش آمده و خوشحال است که او را اینجا میبیند. او هم از قیصر و سلمان و سید حسن حسینی یادکرد که به همراه سهیل محمودی و ساعد باقری در سالهای اول پیروزی انقلاب به رادیو آمده بودند، زمانی که مشفق مسئول بخش ویرایش بوده؛ «آن موقع این جوانها متنهایی مینوشتند که برای خود ما هم آموزنده بود و از آن متنها بهره میبردیم، البته برخی هم بودند که یکچیزهایی مینوشتند که نهتنها ارزش نداشت، بلکه دردسر هم درست میکرد.»
تصویری از آخرین لحظات استاد مشفق کاشانی در خانه شاعران (نفر اول سمت چپ) / عکس انجمن شاعران ایران
طنز همیشگیاش این بار هم گل کرده بود، به همین خاطر یاد روز جمعهای افتاد که در خانه بوده و رادیو را برحسب عادت روشن کرده و شنیده که مجری میگوید، آیاتی از سوره کُهُف. «کُهُف» را طوری گفت که نمیشد جلو خندهات را گرفت، همه خندیدند و بعد استاد به یاد آورد که آن موقع آقای مهدی ارگانی رئیس وقت رادیو بوده و فردای این اتفاق او را خواسته و گفته: «استاد باوجود شما چرا باید این اشتباه رخ دهد.» و استاد هم در پاسخ گفته که آن متن از زیردست او رد نشده. پیگیریها به مجری رسیده و بعد مجری گفته که از نویسنده پرسیده و نویسنده هم همین کلمه را با این تلفظ برایش چند بار تکرار کرده. بازهم نمیشد نخندید، خاطره بعدی هم در همین مایهها بود، اشتباه نویسنده و تلفظ غلط گوینده، این بار گوینده گفته بوده که مگر فلسطین «ملِکِ طِلِقِ» اسرائیل است. مجلس با حرفهای مشفق گلانداخته بود، همه سراپا گوش بودند و لبها هم خندان. نوبت به رباعی رسید که همین امروز سروده بود، «برخیز ز جا نه وقت خواب است ای دوست / بنشین که شبشعر و شراب است ای دوست/ در بزم سهیل، زهره با چنگ نواخت / میلاد بلند آفتاب است ای دوست»
لبخند روی لبها بود، ساعد گفت شعری دیگر استاد، سر استاد با همه خاطراتی که در مغزش زنده بود، پایین رفت، آرام، آرام، آرام تا چسبید به دستنوشتههایش، لبخندها روی لبها ماسید، مردی که مجلس را زنده کرده بود و سرحال، حالا ساکت و بیحرکت بود، سهیل و ساعد از جا بلند شدند، افشین اعلا خودش را رساند، جواد ذهتاب و محسن وطنی هم رسیدند، یکی فرش آورد، یکی آبقند درست کرد، یکی زنگ زد به اورژانس، استاد را آرام بردند اتاق کناری تا دراز بکشد و نفسی تازه کند، صادق خرازی رفت توی اتاق، خاتمی بلند شد رفت دم در یکی زنگ زد به دکتر، دستور گرفت، علائم حیاتی را با پزشک چک کرد، قیافهها در هم رفت، قرار شد دور استاد خلوت شود، همه برگشتند دور میز جز چندنفری که بالای سر استاد بودند، دوباره با اورژانس تماس گرفتند، فاطمه راکعی سراسیمه از راه رسید، سلام سلامی گفت و یکراست رفت توی اتاق بالای سر استاد، ابروها به هم گره خورد، دعا، توسل، هر کس یک کاری میکرد تا زمان کندتر از اینی که هست حرکت نکند، اما نمیشد، عقربهها سنگین بودند، خاتمی نگران بود، گفت مراقب باشید، گفت دوباره به اورژانس زنگ بزنید، حالا وقت پریدن رنگ از چهرهها بود، صورتهایی که سفید میشد، انگارنهانگار همه چند لحظه قبل دل داده بودند به حرفهای رفیق قدیمی سهراب و داشتند بیخیال از دنیا و مافیها میخندیدند، سهیل انگار در مکان دیگری قدم میزد، باید مهمانداری هم میکرد، میرفت و میآمد، زن و دختر قیصر امین پور گوشهای کنار هم نشسته بودند، آیا یاد لحظهای افتاده بودند که مرگ قیصر را انتخاب کرده بود؟ کسی نمیدانست؟ سؤال زیاد بود و پاسخ کم. صادق خرازی میرفت و میآمد، بیقرار بود، مثل خانم قمشهای مثل ساعد باقری. انگار فقط نبض مشفق نبود که ضعیف میشد، نبض زمین و زمان کند شده بود، یک نفر گفت آمبولانس رسید.
دم در احمد مسجد جامعی تازه از راه رسیده بود، آدمهای دور آمبولانس را دیده بود و بعد شنیده بود که به او میگویند، شما را میشناسند، زحمت میکشید بروید بیمارستان، هماهنگ کنید.
نیم ساعت بعد، تلفن زنگ خورد خبر اعلام شد، مشفق کاشانی در کنار دوستانش در حین شعرخوانی درگذشت، ۴۵ دقیقه بعد همه آن آدمها در خانه مشفق نشسته بودند، در خیابان ظفر، در شبی که آسمان تهران نمنم داشت میبارید، قاری دوباره قرآن میخواند و خاتمی به خانواده مشفق میگفت: «فقط شما نیستید که پدرتان را از دست دادهاید، باور کنید همه ما یتیم شدهایم.»