یکی از کافههای آن زمان که بر و بیایی داشت و پاتوق بسیاری از نویسندگان آن دوره بود، کافه فیروز بود. اما کافه فیروز کجا بود؟ پرویز ابوالفتحی، نویسنده لولی شوم، زمستان بلند، بیناقوس عجیب که این روزها بیشتر پاتوقش کافه نادری است، تنها کسی است که دل به گذشته ها می سپارد و از آن روزهای کافه فیروز و نوبخت که حالا دیگر وجود خارجی ندارد، میگوید.
آقای نویسنده میگوید:« کافه فیروز، آن روزها پاتوق جلال آل احمد بود، جلال آن زمان اسطوره بود. با کراوات ریو و گیوه به پا! خوب حرف میزد. بر و بچههایی که تازه کتاب خوندن رو شروع کرده بودند حسرت این را داشتند که آلاحمد نگاهی بهشون بندازه».
![]() |
پرویز ابوالفتحی از خاطرات کافه نوشینی زمان جوانیش می گوید . آن زمان که هنوز کافه فیروز و فردوسی و نوبخت وجود داشتند |
او با یاد آن روزها لبخندی به لب میآورد:« آن روز اما بالاخره برای من رسید، هنوز هم یادم است با همه جزئیات: داشتم مائدههای زمینی رو میخوندم ترجمه حسن هنرمندی که بین بچهها به حسن آندره ژید معروف بود…جلال آمد بالای سرم و گفت:چی میخونی؟ گفتم:قربان مائدههای زمینی آندره ژید. به شوخی گفت: حالا مطمئنی که میفهمی؟ منم به خنده گفتم: نمیفهمیدم که نمیخوندم!
ابوالفتحی آخرین جرعه قهوهاش را می نوشد:« این تنها گفتگوی من با جلال بود اما برام خیلی مهم بود. مردی که کمتر کسی را سر میزش راه میداد. میزی که او دوشنبهها به طور اختصاصی برای خودش داشت. در کافهفیروز. کافهای که سقف بزرگ داشت با طاق ضربی، صندلیهای لهستانی و میزهای چهارنفره با روکش کتان چهارخانه. پس با این تفاسیر دوشنبهها جلال میآمد و حلقه را تکمیل میکرد، یعنی حلقه گلسرخی، براهنی، صالح وحدت، محمد قائمیان و نصرت رحمانی را. من اما آن روزها کنار میزشان مینوشتم و استراق سمع میکردم. خوب حالا خیلی از دیدگاههام نسبت به اون روزها و آن آدمها عوض شده ولی هنوز کافه فیروز تو ذهن منه با صندلیهای لهستانیاش که دیگه نیستن و صدای آدمهایی که شنیده نمیشوند.»
کافه نوبخت، بانک ملی شد!
«کافهای بود در همین خیابان نادری که خانم نوبخت با دخترش اداره میکرد. پاتوق روشنفکران بود. ارتشیهای سطح بالا هم که بازنشسته شده بودند میآمدند اونجا. نون خانهای داشت 11 قرون که با چای میداد. زنگهای ورزش اجازه میدادند بیاییم بیرون.»
آقای نویسنده یاد گذشته که میافتد، لبخند تلخ میزند:« اسم دبیرستان ما، ابنسینا بود. وقتی میزدیم بیرون ازش میرفتیم کافه خانم نوبخت آخه خانم نوبخت به ما نسیه هم میداد….حالا دیگه این کافه وجود نداره، خاک شده. اما خاطره خانم نوبخت در ذهن خیلی از همدورهایهای ما زنده است. هرچند که کافه بعدازظهرهای ما کافهفیروز بود همین کافهای که حالا شده بانک ملی.»
حرف او این است که آن موقع ها نوبخت برای خودش صفایی داشت. آخه ما دبیرستانی که بودیم، آن روزها برای خودمان حلقهای داشتیم: سعید قاسمی، مجید دانش آراسته، ابراهیم رهبر، عنایت صمیمی و هوتن نجات که حالا خودکشی کرده…. صالح وحدت هم شاعر و نویسندهای بود که گاهی حلقه ما را هدایت میکرد.شعر و مطالب روز و مجلهها را با اشتیاقی میخواندیم که نگو. منتظر آخرین شماره خواندنی، کتاب هفته، مجله فردوسی و جوانان بودیم…کتابهای مورد علاقه ما هم هرمان هسه بود و مائدههای زمینی، سکهسازان، ترجمههای بهآذین که تاثیر شگرفی در حرکت فرهنگی آن روزگار داشت. نقدهای براهنی و حقوقی.به یاد چگوارا و کاسترو زندگی میکردیم. بحث و جدلهایی میکردیم که گاهی به دعوا ختم میشد.
اول برج کافه نادری، آخر برج فردوسی
«آن روزها برگها تازه بودند. حوض آب داشت. حیاط پر از درخت بود. وقتی از وسط گرما گرم خیابان نادری که روی سنگفرشهایش تازه آسفالت ریخته شده بود میآمدی داخل کافه و میرفتی توی حیاط، هوا دو، سه درجه خنکتر از بیرون میشد. وای! صفایی داشت کافه نادری برای خودش آن وقتا. با بهترین سرو غذا، بیف استروگانف و بیفتک و شانوبریان برای اولین بار به ایران آمده بود. کافه، کافه پولدارها بود. »
نویسنده لولی شوم وقتی از کافه نادری حرف میزند، از فضای کافه جدا میشود:« آن روزها اصطلاحی بین ما رایج بود که اوایل برج کافه نادری، آخرهای برج فردوسی و فیروز. صاحب کافه نادری اهل موسیقی بود. موسیقی کلاسیک. اینجا موسیقیهای بهیادماندنی داشت. از کافه فیروز و نوبخت گرانتر بود چای خوردن در آن. بعد از کافه هم شب شعر بود که میچسبید. تهران روزگاری داشت با شب شعرهای به یاد ماندنی.شب شعر گوته بهترین آنها بود که از سوی انجمن ایران و آلمان برگزار میشد.»
آقای نویسنده غرق آن روزها شده است:« گالری نقش هم که در میدان کندی، توحید امروز بود شب شعرهایی برگزار میکرد. انتشارات روزن هم که احمدرضا احمدی، هوشنگ بادیهنشین…آنجا بودند و بحثها هم در اینجا شکل میگرفت. رونق نادری دهه 40 بود. شاید بیشتر بحثهای فرهنگی هم برای آن دوره بود. دورهای که ما داشتیم از سنت به سوی مدرن شدن میرفتیم….دوران طلایی… بحثهای ادبی و هنری به قدری جدی میشد که گاه به مشاجره و داد و فریاد میکشید… آن روزها میتوانستی از صبح ساعت 9 تا شب ساعت 11 توی کافه بشینی و حتی کتاب بنویسی….کاری که آن زمان باب بود.»
او کافه های حالا را قبول ندارد: «کتاب نوشتن در کافه رسم بود. آن زمانها مردی بود به اسم ناصر ایراندوست.صبح میآمد مینشست. همین جا در کافه نادری. ناهارش را همین جا میخورد. ترجمه میکرد. از صبح تا شب. سرانجام کتابهایی که در همین کافه نوشت، چاپ شد. کاری که بسیاری در آن زمان در کافهها میکردند: نوشتن. داستانی که در میآمد. آخه فضا طوری بود که وقتی شعری که نوشته میشد از شاملو، نصرت رحمانی… دست به دست میگشت و ما شیفتهوار میخواندیم. ما از رمانیزم وارد دنیای رئالیسم شده بودیم، پیوستن به کشورهای بلوک شرق. اینجا و کافه فیروز و فردوسی پر بود از جوانهای 15 و 16 ساله با عشق خواندن و یادگرفتن. شبها هم بیشتر وقتها، مراسم رقص در حیاط پشتی کافه برپا بود و دود سیگارهای فرنگی فضای آن جا را پر میکرد…فروغ هم اینجا میآمد و زنانی که تازه وارد دنیای نوشتن شده بودند..البته بیشترشان ادای فروغ را در میآوردند. اما فروغ خیلی فرق میکرد… او شاعر توانمندی بود.»
خاطرات آقای نویسنده و کافه های آن دوران باز هم بر این حقیقت صحه گذاشت که مکانها زبان گویای زمانهاند. ای کاش هرگز این مکانها از دست نمیرفت تا هویت تاریخی رنگ بیرنگی نگیرد.